خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

دلا غم یار ما شد دل به جا دار

که او را یافتم یار وفادار

طریق باده نوشی گرچه جرم است

بنوش و چشم رحمت از خدادار

تو را ای سرو بالا خود که آموخت

که این بیچاره را چندین بلا دار

خطت را جان اگر مشگ ختا گفت

خطایی گفت تو بر جان ما دار

گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد

به صد جان سرو قدت را هوادار

خیالش جز دل ما ای خیالی

ندارد جای دیگر دل به جادار