گوهر اشکم که راز دل هویدا میکند
ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا میکند
اشک اگر بیوجه ریزد آبروی ما رواست
چون به رو میآید آخر آنچه با ما میکند
نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر
روسیاهی بین که چونش باز رسوا میکند
ختم شد بر دیده طرز راست بینیّ و هنوز
جان به فکر سرو قدّت کار بالا میکند
عقل از سرّ دهانت ذرّهای آگه نشد
گرچه عمری شد که فکر این معمّا میکند
خیال سروِ بالایت خیالی را مدام
عندلیب جان هوای باغ و صحرا میکند