زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مردهایست در کفنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح تنی
تا صبا میرود به بستانها
چون تو سروی نیافت در چمنی
و آفتابی خلاف امکان است
که برآید ز جیب پیرهنی
وآن شکن برشکن قبائل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی
بر سر کوی عشق بازاریست
که نیارد هزار جان ثمنی
جای آن است اگر ببخشایی
که نبینی فقیرتر ز منی
هفت کشور نمیکنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست
یا به گوشت نمیرسد سخنی