سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۲

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

ای چشم عقل، خیره در اوصاف روی تو

چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزهٔ خونخوار و لعلِ لب

مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم

باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

گیرم که بَر کَنی دل سنگین ز مهر من

مهر از دلم چگونه توانی که بَر کَنی؟

حکم آن توست اگر بکُشی بی‌گنه و لیک

عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنْک

ما پاکْ‌دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مَبَر که بیاید خلاف دوست

ور مُتّفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی، دیده‌ها بدوز

پیکان چرخ را سپری باشد آهنی

با مُدّعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم

محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی

سعدی چو سَروَری نتوان کرد لازم است

با سختْ بازوان، به ضرورتْ فروتنی