خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

اگر دیده در مهر و مه ناظر است

غرض چیست او را از این، ظاهر است

از آن دم که از چشم من غایبی

حضوری ندارم خدا حاضر است

سرِ کوی شوقت عجب کعبه‌ای‌ست

که در وی دعا زاری زایر است

تو ای تنگ شکّر به طوطیّ جان

چه گفتی که از تو بسی شاکر است

چه محتاج قتل خیالی به تیغ

به یک غمزه خود کار او آخر است