سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۹

حدیث یا شکر است آن که در دهان داری

دوم به لطف نگویم که در جهان داری

گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو

گناه توست که رخسار دلستان داری

جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو

تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری

ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست

که با چنین صنمی دست در میان داری

بسیست تا دل گم کرده باز می‌جستم

در ابروان تو بشناختم که آن داری

تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست

مرو به باغ که در خانه بوستان داری

بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست

فراتر آی که ره در میان جان داری

گر این روش که تو طاووس می‌کنی رفتار

نه برج من که همه عالم آشیان داری

قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه

که خون دیده سعدی بر آستان داری