سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

گر دست دهد هزار جانم

در پای مبارکت فشانم

آخر به سرم گذر کن ای دوست

انگار که خاک آستانم

هر حکم که بر سرم برانی

سهل است ز خویشتن مرانم

تو خود سر وصل ما نداری

من عادت بخت خویش دانم

هیهات که چون تو شاهبازی

تشریف دهد به آشیانم

گر خانه محقر است و تاریک

بر دیده روشنت نشانم

گر نام تو بر سرم بگویند

فریاد برآید از روانم

شب نیست که در فراق رویت

زاری به فلک نمی‌رسانم

آخر نه من و تو دوست بودیم؟

عهد تو شکست و من همانم

من مهره مهر تو نریزم

الا که بریزد استخوانم

من ترک وصال تو نگویم

الا به فراق جسم و جانم

مجنونم اگر بهای لیلی

ملک عرب و عجم ستانم

شیرین زمان تویی به تحقیق

من بنده خسرو زمانم

شاهی که ورا رسد که گوید

مولای اکابر جهانم

ایوان رفیعش آسمان را

گوید تو زمین من آسمانم

دانی که ستم روا ندارد

مگذار که بشنود فغانم

هر کس به زمان خویشتن بود

من سعدی آخرالزمانم