گر من ز محبتت بمیرم
دامن به قیامتت بگیرم
از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم
ای مرهم ریش دردمندان
درمان دگر نمیپذیرم
آن کس که به جز تو کس ندارد
در هر دو جهان من آن فقیرم
ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمیکنم که پیرم
یک روز کمان ابروانش
میبوسم و گو بزن به تیرم
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم
چون میگذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم
در خواب نمیروم که بی دوست
پهلو نه خوش است بر حریرم
ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم