بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در منقبت امیرالمؤنین علی بن ابیطالب علیه السلام

زبان خامه ندارد سر رسوم و رقوم

بجز مناقب ذات مقدس مخدوم

حقیقتی که در اشیا مدام در سیرست

بدان صفت که ازو نیست ذره یی محروم

فروغ شمع هدایت امیر وادی نحل

که حل و عقد دو عالم به دست اوست چو موم

محیط علم لدنی که ذات اقدس او

رسید از ره معنی بمنتهای علوم

عنایت نظرش منشأ عقول و نفوس

ارادت قلمش مصدر سپهر و نجوم

چو ذوالفقار دو قسمت نوک خامه ی او

نصیب مؤمن و کافر زهر یکی مقسوم

ز بحر خاطر او هر نفس برون آید

هزار لؤلؤ منثور و گوهر منظوم

سفینه ی دل او پاک لوح محفوظست

علوم اولی و آخری درو مرقوم

چو نقد علم سپردند در خزانه ی دل

بمهر شاه نجف کرده خازنش مختوم

عبادتی که نه با نشأه ی محبت اوست

بمذهب عقلا هست چون ریا مذموم

هزار بار به یک لفظ او درست شدست

هزار جان تعلق گسسته از حلقوم

به دست همتش این هیأت ترنج مثال

شمامه ییست هم از بوی خلق او مشموم

چو غنچه جامه ی جان بهر اوقبا کردن

نشان بستر پاکست و دامن معصوم

ز ابر رحمت او حبه ی گهر مرطوب

ز خوان نعمت او پهلوی صدف مشحوم

دوان بمحکمه ی شرع او شود حاضر

اگر روانه کند مهر خود بقیصر روم

کلیم نام شبانیست خیل فتحش را

مسیح و خضر بیاری و همدمی موسوم

مگر حجاب نماند وگرنه ار در وصف

بصد کتاب نگردد مقام او معلوم

چو شد بلوح دلم خط بندگی مرقوم

من و غلامی اولاد چارده معصوم

زهی امام که پاست نگاه می دارد

بوقت نیت از اندیشه خاطر مأموم

بهر دو گام که طبعت رود بعالم فکر

هزار معنی خاصش بود نثار قدوم

مسیح را دم جان پرور تو همدم شد

دمیکه برد جذام از طبیعت مجذوم

چنان ز فر همای تو دهر یافت شرف

که رشک قله قافست آشیانه ی بوم

حباب وار ز بحر وجود این همه در

بمهر و کین تو موجود گردد و معدوم

بانبیا که اگر قوم پیش زنده شوند

شوند حکم ترا سر بسر بجان محکوم

اگر خطاب کنی در زمان فرو ریزد

نگارخانه ی فغفور چین و قیصر روم

در آن زمان که سواران گرم جنگ چو برق

بداغ و نیزه ی الماس گون کنند هجوم

مبارزان چو به میدان کشند فیل سفید

به خوشه های در آراسته برو خرطوم

دم تو آن کند آنجا که صبح با انجم

حرارت غضبت آنچه باریاض سموم

ز عدل و علم تو عالم چنان گرفت نظام

که سلب شد ز جهان نسبت جهول و ظلوم

ز جانبین بوجهی تصادفست که نیست

میان ذات تو و عقل کل حصوص وعموم

دل مقدست آن شاه بیت معمورست

که هست معنی آفاق وانفسش مفهوم

لطایف قلمت منشیان هفت اقلیم

برند دست به دست از برای دفع هموم

طراز حیله ی نظم تو عقل را ملبوس

حلاوت نی کلک تو روح را مطعوم

بتاب یا اسدالله پنجه ی ظالم

که دست ظلم درازست بر سر مظلوم

هزار خنجر زهر آب داده در دلهاست

ازو که کرد جگر گوشه ی ترا مسموم

ز میوه ی دلت آنکس که آب داشت دریغ

بر مراد برو تلخ باد چون زقوم

رسید وقت که شمشیر آبدار کشی

ز جوی عدل چو باغ ارم کنی بروبوم

شود بطالع سعد تو کار دهر چنان

که هیچ دم نبود نحس و هیچ ساعت شوم

امید هست که این نقد ناتمام عیار

بسکه ی تو رساند فغانی مرحوم

بصانعی که ز یک قطره چند نوع گهر

کند بتعبیه در بطن جانور منظوم

که تا دلم صدف گوهر خیال شدست

نگفته مدح کس از بهر خلعت و مرسوم

ولی چو لازم شعرست فیض اهل کرم

سزد اگر نشود سلب لازم از ملزوم

همیشه تا که رود بر سر زبان قلم

بیان دایره و بحث نقطه ی موهوم

سفینه ی دلم از مدح شاه پر در باد

بحق چار کتاب مهیمن قیوم