بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱

منم و سر ارادت چو سگان بر آستانی

به جبین ز مهر داغی به رخ از وفا نشانی

به هزار جان شیرین به دلست و عمر سرمد

نفسی که خوش برآید به وصال نوجوانی

بگشا کمند مشگین که به گوشه‌های ابرو

همه را شکار کردی به اشارت کمانی

دل من درین نشیمن نشکفت و گشت محزون

که نگفتم از غم خود سخنی به همزبانی

چه حریف خانه سوزی گهِ جلوهٔ ملاحت

که بسوخت برق حسنت دل و دیدهٔ جهانی

نکشیده سبزه بر گل به جمال فتنه بودی

چه کنم کنون که از نو شده‌ای بلای جانی

سخن من و تو آخر همه جا فسانه گردد

که فلان شده‌ست مجنون ز محبت فلانی

تو که ناز می‌فروشی به نیاز دردمندان

نظری به حال ما کن که نمی‌کنی زیانی

ز ریاض دهر کم جو گل آرزو که هرگز

نشکفت این گلستان به مراد باغبانی

ببر ای حریف صحبت خبری به پیر خلوت

که اسیر شد فغانی به کمند نوجوانی