بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی

غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی

چکند کسی که عمری بغزال نیم خوابت

چو نر فگنده باشد ز برش رمیده باشی

برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی

بسرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی

چه فراغ بیند آندل که تو جلوه گاه سازی

چه حجاب ماند آن را که تو نور دیده باشی

غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی

که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی

بخط بنفشه فامش نظر آن زمان کن ایدل

که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی

بوصال سرو قدش نرسی مگر زمانی

که درین چمن فغانی چو الف جریده باشی