بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی

از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی

شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا

گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی

هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار

وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی

چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات

صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی

اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان

سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی

جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز

دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی

بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم

وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی

داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن

وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی

گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین

رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی

مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم

دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی