بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲

دلا زین آستان درد دل خود بردنم اولی

چو یار از بودن من نیست راضی مردنم اولی

چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت

بکنج نامرادی پا به دامن بردنم اولی

بروی ساقی خود می کشیدم ساغری اکنون

چو او با دیگری همکاسه شد خون خوردنم اولی

من مجنون کجا و آرزوی میوه ی باغش

زدن بر سینه سنگ و دست و دل آزردنم اولی

فغانی چون ندارد خاک این در از وفا بویی

به گریه روی در دیوار خویش آوردنم اولی