بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

گر بگویم به تو ای مه که چه زیبندهٔ نازی

رخ بر افروزی و از عشوه و نازم بگدازی

گر بدانی که چه خوبست خطت بر ورق گل

یکنفس آینه از پیش نظر دور نسازی

کشته و مرده ی آنم که برعنایی و شوخی

نرگس از سرمه سیه سازی و سنبل بطرازی

آفتابی و منت ذره ی خورشید پرستم

آه اگر بر سرم آیی ز پی بنده نوازی

تا کی از آینه ی همنفسان زنگ زدودن

ما در آب و عرق از رشک و تو در خنده ی نازی

روز کوتاه حیاتم سیه از هجر وز امید

چشم دارم که شب وصل نهد رو به درازی

کشته افتاده فغانی ز کمین ساختن تو

صید در خون جگر غرق و تو مشغول به بازی