بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷

ای مست ناز از دل ما بیخبر مشو

نا آزموده منکر اهل نظر مشو

ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه

در قصد جان عاشق خونین جگر مشو

در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم

باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو

با مدعی بگوی که در کار عاشقان

گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو

سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی

بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو

شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم

گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو

بر روی گلرخان در دل باز کرده یی

بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو