بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹

شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن

که داغ بود آیینهٔ گیتی‌نمای من

روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابان‌ها

اگر نه غیرت عشق تو هردم گیردم دامن

هوای آن گلم سوی گلستان می‌کشد ورنه

من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن

نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد

برآرد آخر آتش چون درخت وادی ایمن

چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد

من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن

فغانی از کجا و جرعهٔ وصلش همینش بس

که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن