بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

ای چراغ دل مرو در بزم مردم جامکن

گر همه چشم منست آنجا دمی مأوا مکن

مردم چشمی، مشو از دیده ی غائب چون پری

از خیال خود مرا دیوانه و شیدا مکن

روی خود بر دامنت سودم خطای من بپوش

گر بدی کردم بروی زرد من پیدا مکن

دامن از دستم مکش امروز از فردا بترس

داد مظلومان بده، امروز را فردا مکن

حال دل چون گویمت مشغول ناز خود مشو

بشنو از من خویش را یکباره بی پروا مکن

من سگ کویت، مرا منشان برابر با رقیب

در میان دشمنانم بیش ازین رسوا مکن

عشق می بازی فغانی با بلای دل بساز

یا هوای وصل خوبان سهی بالا مکن