بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

دشمن شدی بیکدمه زاری که داشتم

آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم

چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار

در سینه آن جراحت کاری که داشتم

هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت

شد راست لاف پاک عیاری که داشتم

کاری نکرده در صدف سینه ی گلی

آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم

بعد از هزار طعن و ملامت شدیم خاک

این گل شکفت زانهمه خاری که داشتم

سر شد نشان تیر و بود دام دل هنوز

سودای آن رمیده شکاری که داشتم

آخر بخاکساری و افتادگی کشید

آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم

آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت

در گلشن آن نوای هزاری که داشتم