بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

ما خویش را بچنگ ملامت سپرده ایم

از لوح سینه حرف سلامت سترده ایم

خون خورده ایم و یاد ندامت نکرده ایم

جان داده ایم و نام غرامت نبرده ایم

اندوه روز هجر و بلای شب فراق

از فتنه های روز قیامت شمرده ایم

هرگز به آرزوی دل از ساغر وصال

یک جرعه بی خمار ندامت نخورده ایم

شد سالها که زنده بعشقست نام ما

از صد هزار سنگ ملامت نمرده ایم

مجنون صفت بوادی محنت علم شده

در راه دوست پا به علامت فشرده ایم

از ناله های گرم فغانی در آتشیم

وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم