بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

آه کز هجر تو شب‌ها باده خون دانسته‌ام

خورده‌ام خون و شراب لاله‌گون دانسته‌ام

سوزدم هرکسی به لطفی، این سزای آنکه من

دیده‌ام شور اسیران و جنون دانسته‌ام

خواهدم امروز از هر روز نیکوتر گذشت

زان که من نظاره رویت شگون دانسته‌ام

خاطرت هردم به سویی می‌کشد بی‌اختیار

در سرت ای گل هوایی هست، چون دانسته‌ام

سوزدم هر بی‌وفا بهر نگاهی هر زمان

ای فغانی قدر آن دلجو کنون دانسته‌ام