بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

مبین، که تاب نگاه تو آفتاب ندارم

بناز خنده ی پنهان مزن که تاب ندارم

هنوز در خفقانم ز گریه های شبانه

زبان بگز که وجود چنین شراب ندارم

بماند دانش من در جواب یک سخن تو

دگر زهر چه سخن می کنی جواب ندارم

قلم بحرف ملامت کشیده ام من مجنون

چنانکه گر بزنند آتشم عذاب ندارم

ببزم لاله رخان گشته چون سپند بر آتش

چه جای باغ که پروای مشک ناب ندارم

ز گلخنم مبر ای دل که داشتی بچراغم

برو که من هوس گشت ماهتاب ندارم

زمان زمان ز خیالت در آتشم همه ی شب

چه خوابهای پریشان کز اضطراب ندارم

زیاد روی تو هر شب نداشتم خبر از خود

تویی برابرم امشب که هیچ خواب ندارم

گذشت گریه ام از حد چنین مسوز فغانی

که آب در جگر از دود این کباب ندارم