بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

تا بکی در کنج خلوت گرد بیحاصل خوریم

خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم

در دل اینست کان ساعت که محرمتر شدیم

تا نگه کردیم پنداری که بیرون دریم

در حقیقت رند و زاهد هر دو نزدیک همند

مشکلست اینجا تفاوت بلکه از یک جوهریم

صحبت زاهد خوشست اما گلستان دلکشست

چند در یک خانه بنشینیم و درهم بنگریم

ذره بر افلاک رفت و ما بخاک افتاده خوار

با چنین مهر و وفا از ذره یی ناقصتریم

عارفی باید که سر عشق دریابد تمام

فهم ما دورست ازین معنی که رند و ابتریم

مجلس عشقست کوته کن فغانی درد دل

این حرارت جای دیگر بر که ما خود اخگریم