من آشفته هم در خواب مستی کاش میمردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمیبردم
زبان خود به دندان میگزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام میبردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
به مستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون میخوردم و آن می نمیخوردم
فغانی یار چون میشد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم