بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

نتوانم که بینم از دورش

آه از شرم چشم مخمورش

نیست در شهر کس که عاشق نیست

چه بلا گشت حسن مشهورش

این چراغ از کدام انجمنست

که جهانی بسوخت از نورش

رفت آن ماه نیم مست برون

چه شبی روز کرد مخمورش

چه بود حالت نظر بازی

که چنین آفتیست منظورش

چکند عطر پیرهن، عاشق

فکر کن زعفران و کافورش

چه دلست این دل فغانی وای

که نه پیداست ماتم و سورش