میرسد عشق و دل افسرده میآرد به جوش
آه ازین آتش که خون مرده میآرد به جوش
ما هلاک غمزهٔ آن شوخ و او گرم شکار
باز خون صید پیکان خورده میآرد به جوش
میرود مستانه میگوید بسوز و دم مزن
این سخنها عاشق آزرده میآرد به جوش
تنگدل ماییم ورنه غنچهٔ او را چه باک
زان که جانهای به لب آورده میآرد به جوش
رفته بودم در عدم از یک اشارت باز خواند
آن مسیحا صد چنین دل مرده میآرد به جوش
آتشی هست اینکه میریزد فغانی اشک گرم
وز جگر این قطرهٔ نشمرده میآرد به جوش