بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

ای عارضت به بوسه ز لب دلنوازتر

آبت ز آتش همه کس جانگدازتر

شمعیست قامت تو که در جلوه ی جمال

هست از تمام کج کلهان سرفرازتر

آه از تکبر تو که بیگانه تر شوی

هرچند دارمت من مسکین بنازتر

بیداد کن که حسن اگر اینست هر زمان

دستت بود بعاشق مسکین درازتر

از دوری تو دیده ی شب زنده دار من

دارد شبی ز روز قیامت درازتر

کردی نگاه و اهل نظر را نواختی

معشوق کس ندیده ز تو چشم بازتر

نشکفته است در چمن حسن و دلبری

شاخ گلی ز دلبر ما چشم بازتر

دل چون نهم بعشوه ی خوبان که این گروه

هستند هر یک از دگری عشوه سازتر

ناز ترا کشید فغانی بصد نیاز

هرچند ساخت عشق تواش بی نیازتر