بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

نوروز علم برزد و گل در چمن آمد

خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد

مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی

در باغ بنظاره سرو چمن آمد

گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت

پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد

یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش

آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد

همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود

زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد

در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم

آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد

آشفته چنان نیستم از غم که بدانم

کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد

سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره

گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد

خاموش نشد از سخن عشق فغانی

هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد