بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

تا کی کسی بزهد و لب خشک خو کند

خضر رهی کجاست که می در سبو کند

ای طالب بهشت، در میفروش گیر

کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند

آنکس که بر پیاله ی ما پشت دست زد

گو اینقدر بساز که ناخن فرو کند

خرسند شو که هر که زبان سؤال بست

حاجت نماندش که دگر گفتگو کند

بی نیت درست نمازش درست نیست

منکر اگر ز چشمه ی حیوان وضو کند

منعم بصد امید نشاند درخت گل

غافل که فرصتش نگذارد که بو کند

کار فغانی از مدد خلق به نشد

کار نکو خوشست که بخت نکو کند