بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

خطش چو بنام من از خامه برون آید

بس نکته ی دلسوزی کز نامه برون آید

آنروز که در مکتب دیدم سبقش گفتم

کاین طفل گرانمایه علامه برون آید

ننوشته سلام ایدل بهر چه کشی خود را

بگذار که حرفی چند از خامه برون آید

دندان بجگر دارم باشد که ازین مجلس

بخش من کم روزی یک شامه برون آید

ای آنکه نظر داری عمری بزلال خضر

میباش که سرو من از خانه برون آید

دانم که دهد تسکین یک روز فغانی را

هرچند که آن بدخو خود کامه برون آید