بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند

رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند

در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم

از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند

حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو

هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند

جان رفت و دیده بهر تماشای روی او

گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند

سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل

داغی که از ملامت اهل زمانه ماند

از خواب برنخاست فغانی سرت مگر

در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند