بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

مرا هر روز بیتو صد غم جانسوز پیش آید

الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید

دلم مشکین غزالی برد و میگردم من بیدل

بود کز جانبی آن صید دست آموز پیش آید

چنان دلتنگم از نادیدن آن گل که بی رویش

نگردم شاد اگر صد عید و صد نوروز پیش آید

شبش در خواب می دیدم که میزد آتشی در دل

بسوزم پیش او خود را اگر امروز پیش آید

خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهایی

چو بیرون آیم آن شمع جهان افروز پیش آید

چو وقت آید که از لعل لبش فیروزه یی یابم

بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید

بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران

که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید