بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

بیا که ساقی ما بی نقاب جلوه نمود

ببین در آینه ی جام چهره ی مقصود

سزد که پیر خرابات جرم ما بخشد

به آب چشم صراحی و سوز سینه ی عود

ز هر دری که درآید همای دولت عشق

نشان بخت بلندست و طالع مسعود

دلی که بی خبر از اصل جوهر نظرست

اگر در آینه ی جان کند نظاره چه سود

تو آن گلی که جهانی درین چمن هر دم

نسیم لطف تو می آرد از عدم به وجود

ازین شراب که لعلت بمی پرستان داد

بیکدو ساغر دیگر نهند سر بسجود

خوش آنکه مست بخاک درت سپارم جان

نهاده در قدمت چهره ی غبارآلود

ز خیل فتنه چو خیزد غزال مشکینی

شکار غمزه ی صید افگن تو خواهد بود

فغانی از نظر یار همچو نرگس مست

شبی نرفت که بی ساغر طرب نغنود