بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

سرشک لعل من حاصل گل آزار می‌آرد

گهر می‌ریزم و سنگ ملامت بار می‌آرد

شکست از دیدهٔ بدخورد جامم این سزای او

که صحبت را ز خلوت بر سر بازار می‌آرد

شراب تلخ با محبوب سیم‌اندام نوشیدن

فرح دارد ولی تلخی صد آن مقدار می‌آرد

مکن عیب من از مستی و سربازی که عشق است این

که گردن‌بسته‌شیران را به پای دار می‌آرد

بسا مرد سلامت رو که بهر یک زمان مستی

شرابش موکشان در خدمت خمار می‌آرد

به جان‌بخشی من آن کس که دایم می‌کند انکار

اگر یک جرعه می‌نوشد روان اقرار می‌آرد

فغانی ماه شبگرد تو شب از عین عیاری

گذر در چشم بی‌خواب و دل بیدار می‌آرد