سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴

ساقی بده آن شراب گلرنگ

مطرب بزن آن نوایْ بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی

تا کی زنم آبگینه بر سنگ؟

خون شد دل من ندیده کامی

اِلّا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی

رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی

با عاشق خسته‌دل کنی جنگ؟

گِرد دو جهان بگشته عاشق

زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت

باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز

تا در دو جهان شوی به یک رنگ