بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد

در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد

بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی

داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد

دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من

کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد

می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم

بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد

فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد

وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد

آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان

آیینهٔ اسکندری از آب حیوان تیره شد

سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه

هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد