بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند

وز خون گرم دل بدرون جوش می زند

آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم

خونی که مرده بود کنون جوش می زند

سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی

خونابه بنگرید که چون جوش می زند

جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام

در سینه آرزوی فزون جوش می زند

مور شکسته بال بشهد تو چون رسد

کز طامعان درون و برون جوش می زند

زین کافری که کرد فلک با شهید عشق

خون در نهاد خاک زبون جوش می زند

در دیده از هوای تو ای شاخ ارغوان

هر دم هزار قطره ی خون جوش می زند

نتوان نگاه کرد بدان روی آتشین

از بسکه خال غالیه گون جوش می زند

هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی

بهر سواد سحر و فسون جوش می زند