بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

با که گویم اینکه در بیخوابیم شب چون گذشت

صحبتم تلخ از جفای آن شکر لب چون گذشت

چون توان گفتن که از دل گرمی جانم چه شد

بر تن فرسوده ام آزار آن تب چون گذشت

من بهر تلخابه یی تا شب رساندم این خمار

روز تا بر آن دل نازک بمکتب چون گذشت

از زنخدانش من بیهوش خود بودم خراب

در خیالم آرزوی سیم غبغب چون گذشت