بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

دور از تو عمر من همه با درد و غم گذشت

عمر کسی چنین بغم و درد کم گذشت

گفتم که روز عید خورم با تو جرعه یی

این خود نصیب من نشد و عید هم گذشت

هر گام بهر گمشده یی رهبری نشاند

برهر گل زمین که بناز آنصنم گذشت

گفتی که رو اگر بنمایم عدم شوی

بنما که کار من ز وجود و عدم گذشت

پهلو ز روی مرتبه بر آفتاب زد

چون سایه رهروی که ز خود یکقدم گذشت

ساقی بیا کز آینه ی دل خبر نداشت

عمری که در مشاهده ی جام جم گذشت

از چشم شب نخفته فغانی ستاره ریخت

کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت