بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

مجنون راه عشقم و دل هادی منست

منشور عاشقی خط آزادی منست

آن آتشی که کوه نیاورد تاب آن

شبها چراغ و روز گل وادی منست

مجنون کجاست تا گله ی دل کنم که او

همدرد کهنه ی عدم آبادی منست

عشقم کند ز جای اگر بیستون شوم

ویران دلی که در پی آبادی منست

من خود چنین خرابم و دشمن گمان برد

کاین بیخودی ز غایت استادی منست

در رنج و راحتم دل از اندیشه دور نیست

بیچاره مبتلای غم و شادی منست

آهت بلند باد فغانی که این چراغ

در منزل ستاره و شان هادی منست