بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

دارد زبون به تیغ زبان طعنه‌گو مرا

بستان به خیر ای اجل از دست او مرا

یا رب چه کینه داشت به من دشمنی که او

شد رهنمون به دیدن آن کینه‌جو مرا

از بخت شور و تلخی عمرم خبر نداشت

آن کز خدای خواست به صد آرزو مرا

آید همان شکست ز سنگ ملامتم

دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا

ضایع چنان شدم که گر افتم به گوشه‌ای

کس ننگرد به نیک و بد از هیچ سو مرا

دیگر حریف رشک جگر‌سوز نیستم

منشین به غیر یا بکش ای تندخو مرا

گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا

گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا