بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

وبال گشت گل باده بر پلاس مرا

که هرکه دید بدی گفت در لباس مرا

اساس قصر بهشتم چگونه راست شود‌؟

چو صرف میکده‌ها می‌شود اساس مرا

۳

همین‌قدر که نمک بر جراحتم نزنند

بود ز مردم آسوده التماس مرا

هوای هم‌نفسم بود چون ستم دیدم

کنون ز سایهٔ خود می‌شود هراس مرا

ز مزرع فلکم خوشه‌ای نشد حاصل

چرا به سینه نباشد ز غصه داس مرا

۶

شراب خورده و مستم، کجاست هشیار‌ی‌؟

که در پناه خود آرد  زشر ناس مرا

مکن به عقل فغانی قیاس چارهٔ من

چو در دل است تمنا‌ی بی‌قیاس مرا