وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هرکه دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود؟
چو صرف میکدهها میشود اساس مرا
۳
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود ز مردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون ز سایهٔ خود میشود هراس مرا
ز مزرع فلکم خوشهای نشد حاصل
چرا به سینه نباشد ز غصه داس مرا
۶
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری؟
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن به عقل فغانی قیاس چارهٔ من
چو در دل است تمنای بیقیاس مرا