بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

نظر بغیر نباشد اسیر بند ترا

بناز کس نکشد دل نیازمند ترا

شکر لبان همه دارند بر کلام تو گوش

چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا

مهی که از کف یوسف عنان حسن ربود

هزار بوسه دهد جلوه ی سمند ترا

نگاه بر کمر لعل و تاج زر نکنی

چه احتیاج بود همت بلند ترا

کنند دام رهم عاقلان کلاله ی حور

زهی جنون که گذارم خم کمند ترا

ترا رسد که لب از شیر شسته می نوشی

کسی بهانه نیارد گرفت قند ترا

پری باینهمه افسونگری نیارد تاب

که روز بزم بر آتش نهد سپند ترا

بوعده صبر نکردیم و تلخکام شدیم

بکش بناز که نشنیده ایم پند ترا

صبا زمجلس گرم تو داستانی گفت

که تن گداخت فغانی دردمند ترا