بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

عشقت مدام خون جگر میدهد مرا

دردی نرفته درد دگر میدهد مرا

صد ره بجستجوی تو کردم ز خود سفر

غافل همان نشان بسفر می‌دهد مرا

داری جواب تلخ و من از غایت امید

خوش می‌کنم دهان که شکر میدهد مرا

در دل نشانده وعدهٔ وصلت نهال صبر

این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا

با آفتاب همنفسم لیک آتش‌ست

آبی که از پیالهٔ زر می‌دهد مرا

پروا نمی‌کنی و بهر کس که دل دهم

چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا

این آه سوزناک فغانی زمان زمان

از روزگار رفته خبر می‌دهد مرا