بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

ز بس که داشتی ای گل همیشه خوار مرا

نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا

بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید

ز دست رفت و نیامد بهیچ کار مرا

عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش

بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا

هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل

گهی که لاله دمد از سر مزار مرا

دوای خود ز که جویم که تا تو برگشتی

شده‌ست دشمن جان آنکه بود یار مرا

نه من ز سنگ جفای تو دل‌شکسته شدم

که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا

بشهر و کوی فغانی کسم نمی‌باید

که نیست بی‌مه خود هیچ جا قرار مرا