بوی بهار آمد بنال ای بلبلِ شیریننفس
ور پایبندی همچو من، فریاد میخوان از قفس
گیرند مردم دوستان؛ نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی، ما خود یکی داریم و بس
محمولِ پیشآهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب میکن بر شتر، تا بانگ میدارد جرس
شیرینبضاعت بر مگس چندان که تندی میکند
او بادبیزن همچنان در دست و میآید مگس
پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جَستم این بار از قفس، بیدار باشم زین سپس
گر دوست میآید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتادهام کز وی نپردازم به کس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبحِ بیخورشیدم از دل بر نمیآید نفس
من مفلسم در کاروان، گو هر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب در بَرَم، چندان که بستاند عَسَس
گر پند میخواهی بده؛ ور بند میخواهی بِنِه
دیوانه سر خواهد نهاد؛ آن گه نهد از سر هوس
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری؛ باری به فریادش برس