ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸

چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم

که گل ناچیده همچون گل زدستم رفت دامانم

نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم

که نتواند زبار سخت دل برخواست مژگانم

گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را

ز چنگ خویش آخر چون برون آید گریبانم

ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت

پشیمانی اگر سودی کند من خود پشیمانم