جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمیسوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمیسوزد
بر گبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه میسوزم، دلش بر من نمیسوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمیسوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمی خون منست دامن نمیسوزد