ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲

میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد

دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد

چرا زلفت به دزدی میبرد دل، من چه می گویم

اگر بیگانه با آشنایی آشنا باشد

رفیقا تا به کی پیشم ز یار بی وفا نالی

مرا ای کاش باشد یارو آن گه بی‌وفا باشد

میان چشم و دل خون است اعجاز محبت بین

که دشمن یک نفس نتواند از دشمن جدا باشد