سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷

زنده کدام است بر هوشیار؟

آن که بمیرد به سر کوی یار

عاشق دیوانهٔ سرمست را

پند خردمند نیاید به کار

سر که به کشتن بنهی پیش دوست

به که به گشتن بنهی در دیار

ای که دلم بردی و جان سوختی

در سر سودای تو شد روزگار

شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ

کوه احد گر تو نهی نیست بار

بندی مهر تو نیابد خلاص

غرقهٔ عشق تو نبیند کنار

درد نهانی دلِ تنگم بسوخت

لاجرمم عشق ببود آشکار

در دلم آرام تصور مکن

وز مژه‌ام خواب توقع مدار

گر گله از ماست شکایت بگوی

ور گُنه از توست غرامت بیار

بر سر پا عذر نباشد قبول

تا ننشینی، ننشیند غبار

دل چه محل دارد و دینار چیست؟

مدعیم گر نکنم جان نثار

سعدی اگر زخم خوری، غم مخور

فخر بود داغ خداوندگار