بنشست دلم عمری چون گرد به راه او
برخاست به ناکامی میترسم از آه او
دردم چو شود افزون گویم سر خود گیرم
میگویم و میگیرم در دم سر راه او
دلگیر شدم از جان شاید که کند کاری
یا بخت سیاه من یا چشم سیاه او
گر رنجه شدی از دل اینک تو و اینک وی
ما را ز چه میسوزی جانا به گناه او
بر سرّ بسی پنهان آگاه شدم اما
آگاه نگردیدم از سرّ نگاه او